پیامبر و مرد بیابانی
08 اسفند 1392 توسط جعفرثانی
پیامبر و مرد بیابانی
مرد ازهیبت پیامبری که همه ی قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود. خواسته بود جمله ای بگوید اما کلماتش بریده بریده شده بود. پیامبراز جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و او را در آغوش گرفته بود- تنگ تنگ. در گوش او گفته بود:« فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟! آن سلطان که خیال می کنی من نیستم. من محمدم. پسر همان بیابان هایی که تو از آن آمده ای.» حتی نگفته بود که پسرعبدالله و آمنه است. حرفِ «من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.» را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. دست گذاشته بود روی شانه ی او: «آسان بگیر، من برادر توام.» مرد بیابانی صورت رسول الله را بوسیده و گفته بود : «عجب پیغمبری دارم من ..»