شربت آلبالو(دفاع مقدس)
شربت آلبالو(دفاع مقدس)
نشسته بود روي پيت خلبي ، زير سايه ي نارون زل زده بود به خانه ي مقابل . خانه اي كه حالا خانه نبود . ويرانه اي بود با نخلي سياه گيسو ، شكسته كمر ميان آجرها و آهن هاي عمود و لخت . با دري افتاده و ديواري پر از تركش ها ي ريز و درشت . اگر پلك نمي زد . ، حتي اگر حركت نمي كرد نمي شد آن هيبت سياه و در غبار نشسته را زنده است . دو خط باريك از گوشه ي چشم ها ، غبار گونه ها را شسته بود و بعد از گذر از زير گيسو هاي پريشان حنا بسته اش رسيده بود . به خال آبي چانه اش . صدا هاي دور را نمي شنيد اما اگر صداي انفجار يا شليك گلوله اي نزديك بود خودش را جمع مي كرد و پشتش را فشار مي داد به آجرهاي داغ ديوار . كفشي به پا نداشت . پاشنه و چند انگشتش از جوراب سياه بيرون زده بود . مقابلش جعبه ي چوبي بود . روي جعبه ليواني پر از شربت آلبالو .
صداي تانك كه آمد خودش را از ديوار كند و ملاقه را فرو برد توي سطل شربت . ملاقه را داخل شربت چرخاند . تانك آمد و از روي كفش ها و موتوري كه توي خيابان افتاده بود گذشت. چند سرباز با گوني هايي پرو جعبه هاي نوشابه پي تانك دويدند . كمي بعد صداي موسيقي آمد . نزديك و نزديك تر شد . سربازي ضبط صوت روشن را آويخته بود به فرمان دوچرخه . تا رسيد به آهن پاره هاي موتور نتوانست دوچرخه را كنترل كند . خورد زمين . ضبط خاموش شد . سرباز پا باز نشست روي آسفالت داغ . ضبط رو دو دستي بلند كرد . دكمه هايش را يكي يكي فشار داد . ضبط را چند بار تكان داد و زد روي بلندگويش . بعد چسباند به گوشش . بلند شد و ضبط را خاموش كرد و برد بالاي سر و كوبيد روي آسفالت . تانك را ركاب زد . كمي بعد جيپي آمد كه سرنشينانش با ديدن او توقف كردند . پياده شدند . آن كه زودتر پياده شد درجه داري بود با كلاه بري قرمز ، ييلاق و بلند بالا. با چشم هاي ريز و سيبيلي باريك پشت لب . نوك دماغ خطي و باريك اش را با انگشت خاراند . از بين سربازها كه كلاه كاسكت روي سر داشتند راه افتاد سمت او . با صداي يك انفجار كه از طرف اسكله آمد هر سه ايستادند ، سربازها نه افسر اما سر چرخاند به انتهاي خيابان . جايي كه صداي مرغان دريايي با صداي گلوله ها در هم آميخته بود . افسر چيزي لب گفت . دست گذاشت روي اسلح هي كمري اش . بعد تف كرد جلوي پايش . تف افتاد روي صورت عروسكي كه چشم هايش آبي بود و موهاي بورش جابه جا سوخته بود. با لگد زد به عروسك . عروسك رفت روي هوا . چرخيد و با سر خورد به تنه ي نارون . بعد برگشت افتاد توي آب سياه و راكد جوي . افسر پاگذاشت لب جدول .يونيفورمش بيرون آورد . سيگار را كه گوشه ي لب گذاشت شروع كرد به كند و كاو جيب هايش . يكي از سربازها كه چاق بود و كوتاه قد از روي جوي پريد و شعله فندكش را گرفت زير سيگار افسر . افسر تكيه داد به تنه ي نارون ، دود سيگارش را فوت كرد سمت پيرزن . بعد زبانش را كشيد روي لب هاي سياه و كبودش . تلخ و كج خنديد . گفت : _ ” نه به كارمون نمي آد . ” سربازها زدند زير خنده . پيرزن اما هنوز نگاه به مقابل داشت . ملاقه را آرام توی سطل مي چرخاند . افسر با سرفه اي خلط دار نشست مقابل پيرزن . چشم دوخت به نگاه خشك او . به پلك ها و مژه ها ي غبار گرفته اش . به خطوط ريز و درشت صورتش ، به خال ميان ابروها.بعد دستش را بالا آورد. چند بار بشكن زد . پيرزن دست از چرخاندن ملاقه برداشت . آرام سرش را برد عقب . افسر در همان حال كه با انگشت هايش گيس هاي نرم پيرزن را به بازي گرفته بود چرخيد سمت سربازها . گفت : -” چه نازي هم مي كنه ” افسر با سرباز چاق زدند زير خنده . سرباز كه كنار جوي بود خنده اش نگرفت . سيگار روشن كرد و نشست روي جدول . پيرزن از بالاي سر او چشم دوخته بود به كاكل سياه نخل مقابل . سرباز كه لب جوي نشسته بود گفت: بدبخت جامونده . نتونسته فرار كنه ” افسر زل زد به چشم هاي پيرزن . چشم هايي كه حالا كمي خيس شده بود و ياد دورها بود . گفت : -” جا نمونده اين عجوزه . شرط مي بندم نخواستن با خودشون ببرند. سربارشون بوده . به دردشون نمي خوره . ” سرباز چاق گفت: -” بدبختانه به درد ما هم نمي خوره ” سرباز لاغر كه لب جوي نشسته بود بلند شد و آمد پشت افسر ايستاد . سايه اش سياهي چند تركش را روي ديوار پوشاند . سرش را خم كرد روي سطل . -” چي را دارد به هم مي زند اين امّ سكوت ” افسر با دست زد روي باسن سرباز. صدايش را پيرزنانه كرد .گفت : -” مگه تو فضولي اي ابن خبيث” اين بار هر سه خنديدند . طولاني و كش دار. افسر سوت زد و با هر دو دست علامت سكوت داد . بعد انگشت اشاره را مقابل لب هاي كبودش عمود كرد : -” هيس . اين طرز رفتاربا يك خانم نيست احمق ها . ” دست انداخت مچ پيرزن را گرفت پرسيد : -” اسمت چيه خوشگله ؟” پيرزن كند و بي رمق تقلا كرد تا مچش را از بين انگشت ها ي افسر رها كند . نتوانست . سرش را پايين انداخت . افسر مچش را بيش تر فشار داد . سر پيرزن لرزش خفيفي كرد اما بالا نيامد . افسر مچ پيرزن را رها كرد . سرباز لاغر ننشست كنار افسر. لبه ي كلاه كاسكتش را از روي ابروها بالا زد . پرسيد : -” اين جا ، تو اين ويرانه ها چه كار مي كني ؟” پيرزن آرام آرام سرش را بالا آورد و دوباره خيره شده در ويرانه هاي مقابل . چيزي هم نگفت . نگفت توي شلوغي شهر گم شده است . نگفت از ميان انفجارها گذشته اما دير رسيده بالاي سر جسد عزيزانش . نگفت هنوز ناله هاي دردناك نجمه و هاجر را از ميان ويرانه ها مي شنود. نه چيزي نگفت . لب هايش لرزيد اما حتي آه داغ سينه اش را هم بيرون نداد . نيازي هم نبود . افسر كيف دستش را مقابل چشم هاي پيرزن بالا پايين كرد . زير لب گفت : -” كور نباشد اين ام سكوت ” و زد روي بازوي پيرزن - ” بلدي برقصي ؟” سرباز چاق گفت : -” مثل جميله ” افسر دود سيگارش را رها كرد داخل سطل شربت . گفت : -” هر كس ساقي باشد رقص هم بلد است مگر نه امّ سكوت ” بعد با انگشت هاي بلند و باريكش روي جعبه ضرب گرفت و خواند . چشمكي هم به سربازچاق انداخت كه سرباز شروع كرد به تكان دادن خودش . اسلحه را روي سينه رها كرد و با هر دو دست بشكن زد و چند بار دور خودش چرخيد . سرفه كرد .ايستاد . هر دو دست را روي كمر گذاشت و نفس نفس زنان گفت : -” اين طوري بايد برقصي حاليت شد ؟” پيرزن ملاقه را از شربت پر كرد . بالا آورد و ريخت توي سطل . سرباز چاق پريد : -” اين شرابه ؟” افسر گفت : -” شربته احمق ” زن پلك زد . دوباره ملاقه پر از شربت كرد و بالا آورد و اين بار سرباز آرام ريخت داخل سطل . حال هر سه نشسته بودند مقابل پيرزن . سرباز لاغر گفت : -” تو اين ويرانه ها مانده پي كسب و كار ؟” سرباز چاق گفت : ” چي كار كنه بدبخت ، سرشو بگذاره زمين بميره ؟” افسر دست برد به جيب يونيفورمش . بسته اي اسكناس بيرون آوردو يكي را كشيد و گذاشت روي جعبه . گفت : -” چي كار كني بدبخت ، سرشو بگذار زمين بميره ؟!” افسر دست برد به جيب بيونيفورمش بسته اي اسكناس بيرون آورد و يكي را كشيد و گذاشت روي جعبه . گفت: -” رقص كه خواستيم ناز كردي لا اقل از مهمانات پذيرايي كن !” سرباز لاغر گفت : -” پول خودتونه ” و اسكناس را برداشت انداخت به دامن پيرزن . افسر دست برد داخل جعبه . ليواني برداشت و آورد بالا. -” پاك و تميز . معلومه با سليقه هستي ام سكوت ” ليوان را جلو برد . -حالا بريز پيرزن ملاقه را در سطل شربت فرو برد و ليوان ها را پر كرد . سربازها به هم نگاه كردند. ليوان هاي شربت را به هم زدند و در حال خنده سركشيدند . افسر ليوانش را مقابل پيرزن گرفت . داد زد . -” يكي ديگه عجوزه ” شربتش را يك نفس سر كشيد و ليوان را كوبيد به ديوار . خطاب به سربازها گفت : -” دير شده بايد راه بيافتيم ” بلند شد و رفت سمت جيپ . سربازها هم ليوان ها را كوبيدند به ديوار . سرباز چاق گفت : -” ناراحت نباش . پول شو داديم به تو ” بعد هر دو از جوي پريدند و رفتند سمت جيپ . افسر اما دوباره برگشت با گام هايي بلند و صورتي افروخته . بالا سر پيرزن كه رسيد خم شد روي پيرزن . گفت : -” تنهايي ديگه نه ؟! زني ، دختري تو اين خرابه ها قايم نكردي كه ؟” پيرزن چيزي نگفت . لب هايش سفال بودند و چشمه ي نگاهش خشك . افسر لگدي به جعبه زد و از جوي پرید و رفت سمت جيپ روي صندلي نشست و با دست علامت حركت داد و در همان حال نگاه كرد به پيرزن . زير لب گفت : -” بدبخت بي چاره ” پيرزن بلند شد. داشت به آن ها نگاه مي كرد . افسر داد زد . ” گفتم راه بيفت احمق ”
سرباز اما به جاي فرمان با هر دو دست گلوي خودش را گرفته بود و به شدت سرفه مي كرد . افسر ديد كه كف و خون از دهانش بيرون زد و با سر افتاد روي فرمان . افسر چرخيد به پشت سر . سرباز عقب در خودش مچاله شده بود و از گوشه ي دهانش خون مي ريخت توي يقه اش . افسر دست برد به اسلحه ي كمري اش . داد زد : - پيرزن لعنتي ” خواست پياده شود كه سرش گيج رفت و خورد زمين . عق زد و خون بالا آورد . با دست لرزان اسلحه را سمت پيرزن نشانه گرفت . اما ديگر دير شده بود . تنها توانست ببيند كه پيرزن سياه پوش ، با سطل شربت و جعبه ي چوبي اش آرام آرام دور مي شود .
نويسنده : منوچهر رضايي