خاطراتی شیرین از حجاب
te mso 9]>
hida: 0%;">کلاس سوم ابتدایی برای هر دختری خاطره انگیز و به یادماندنی است.آنهم نه کل سال یا چند ماه و چندروز فقط یک روز و شاید نصف روز.
من نیز از این قاعده مستثنا نبودم؛از دوران ابتدایی مادرم همیشه مرا به نام غنچه اسلام صدا می کرد ولی منظورش را نمی فهمیدم.اما در کلاس سوم ابتدایی در آن روز بیادماندنی فهمیدم.
اولین روز چادرپوشیدنم،منتها نه به رسم امروز چادر سفید….
من متفاوتتر از دیگران بودم با چادری قرمز گلهایی برنگ آبی ،سبز ،سفید و با طرحی ابریشمین.اولش ناراحت شدم ودعوا کردم چرا چادرم سفید نیست.اما بعد آماده شدن علاقه شدیدی نسبت به چادرم پیدا کردم خصوصا وقتی فهمیدم تک است و تکراری نیست!
چه روزی بود آن روز،روزی که برای اولین بار چادر قشنگم را سر کردم از شوق سر از پا نمی شناختم با شور و عشقی وصف ناپذیر.با خواهرم و دوستانم راهی مدرسه شدیم ،در راه به خودم و نحوه پوشیدنم و حتی خود چادرم می بالیدم.و از اینکه سخن مادرم (غنچه اسلام بودن ) را دانسته بودم.
به مدرسه رسیدیم تا سرکلاس چادرم را باز نکرده بودم.وقتی به سر کلاس رفتم تازه فهمیدم:
وای کیف مدرسه ام را در خانه جا گذاشته ام.
بماند که برگشتیم و با دعوای خواهرم کیفم را آوردیم ولی شیرینی این خاطره هرگز از خاطرم نمی رود.
نویسنده:زهرا ناطق اینانلو