رهبری
رهبر معظم انقلاب صعود ایران به جام جهانی فوتبال را تبریک گفتند
حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی با صدور پیامی پیروزی ایران و صعود به جام جهانی فوتبال را تبریک گفتند.
متن پیام رهبر معظم انقلاب به این شرح است:
بسمه تعالی
پیروزی تیم ملی فوتبال، مردم و بویژه ورزش دوستان کشور را شادمان کرد. از عزیزانی که این شادمانی را پدید آوردند متشکرم، خسته نباشید.
سید علی خامنه ای 28 خرداد ماه 1392
منبع: پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
شربت آلبالو(دفاع مقدس)
نشسته بود روي پيت خلبي ، زير سايه ي نارون زل زده بود به خانه ي مقابل . خانه اي كه حالا خانه نبود . ويرانه اي بود با نخلي سياه گيسو ، شكسته كمر ميان آجرها و آهن هاي عمود و لخت . با دري افتاده و ديواري پر از تركش ها ي ريز و درشت . اگر پلك نمي زد . ، حتي اگر حركت نمي كرد نمي شد آن هيبت سياه و در غبار نشسته را زنده است . دو خط باريك از گوشه ي چشم ها ، غبار گونه ها را شسته بود و بعد از گذر از زير گيسو هاي پريشان حنا بسته اش رسيده بود . به خال آبي چانه اش . صدا هاي دور را نمي شنيد اما اگر صداي انفجار يا شليك گلوله اي نزديك بود خودش را جمع مي كرد و پشتش را فشار مي داد به آجرهاي داغ ديوار . كفشي به پا نداشت . پاشنه و چند انگشتش از جوراب سياه بيرون زده بود . مقابلش جعبه ي چوبي بود . روي جعبه ليواني پر از شربت آلبالو .
صداي تانك كه آمد خودش را از ديوار كند و ملاقه را فرو برد توي سطل شربت . ملاقه را داخل شربت چرخاند . تانك آمد و از روي كفش ها و موتوري كه توي خيابان افتاده بود گذشت. چند سرباز با گوني هايي پرو جعبه هاي نوشابه پي تانك دويدند . كمي بعد صداي موسيقي آمد . نزديك و نزديك تر شد . سربازي ضبط صوت روشن را آويخته بود به فرمان دوچرخه . تا رسيد به آهن پاره هاي موتور نتوانست دوچرخه را كنترل كند . خورد زمين . ضبط خاموش شد . سرباز پا باز نشست روي آسفالت داغ . ضبط رو دو دستي بلند كرد . دكمه هايش را يكي يكي فشار داد . ضبط را چند بار تكان داد و زد روي بلندگويش . بعد چسباند به گوشش . بلند شد و ضبط را خاموش كرد و برد بالاي سر و كوبيد روي آسفالت . تانك را ركاب زد . كمي بعد جيپي آمد كه سرنشينانش با ديدن او توقف كردند . پياده شدند . آن كه زودتر پياده شد درجه داري بود با كلاه بري قرمز ، ييلاق و بلند بالا. با چشم هاي ريز و سيبيلي باريك پشت لب . نوك دماغ خطي و باريك اش را با انگشت خاراند . از بين سربازها كه كلاه كاسكت روي سر داشتند راه افتاد سمت او . با صداي يك انفجار كه از طرف اسكله آمد هر سه ايستادند ، سربازها نه افسر اما سر چرخاند به انتهاي خيابان . جايي كه صداي مرغان دريايي با صداي گلوله ها در هم آميخته بود . افسر چيزي لب گفت . دست گذاشت روي اسلح هي كمري اش . بعد تف كرد جلوي پايش . تف افتاد روي صورت عروسكي كه چشم هايش آبي بود و موهاي بورش جابه جا سوخته بود. با لگد زد به عروسك . عروسك رفت روي هوا . چرخيد و با سر خورد به تنه ي نارون . بعد برگشت افتاد توي آب سياه و راكد جوي . افسر پاگذاشت لب جدول .يونيفورمش بيرون آورد . سيگار را كه گوشه ي لب گذاشت شروع كرد به كند و كاو جيب هايش . يكي از سربازها كه چاق بود و كوتاه قد از روي جوي پريد و شعله فندكش را گرفت زير سيگار افسر . افسر تكيه داد به تنه ي نارون ، دود سيگارش را فوت كرد سمت پيرزن . بعد زبانش را كشيد روي لب هاي سياه و كبودش . تلخ و كج خنديد . گفت : _ ” نه به كارمون نمي آد . ” سربازها زدند زير خنده . پيرزن اما هنوز نگاه به مقابل داشت . ملاقه را آرام توی سطل مي چرخاند . افسر با سرفه اي خلط دار نشست مقابل پيرزن . چشم دوخت به نگاه خشك او . به پلك ها و مژه ها ي غبار گرفته اش . به خطوط ريز و درشت صورتش ، به خال ميان ابروها.بعد دستش را بالا آورد. چند بار بشكن زد . پيرزن دست از چرخاندن ملاقه برداشت . آرام سرش را برد عقب . افسر در همان حال كه با انگشت هايش گيس هاي نرم پيرزن را به بازي گرفته بود چرخيد سمت سربازها . گفت : -” چه نازي هم مي كنه ” افسر با سرباز چاق زدند زير خنده . سرباز كه كنار جوي بود خنده اش نگرفت . سيگار روشن كرد و نشست روي جدول . پيرزن از بالاي سر او چشم دوخته بود به كاكل سياه نخل مقابل . سرباز كه لب جوي نشسته بود گفت: بدبخت جامونده . نتونسته فرار كنه ” افسر زل زد به چشم هاي پيرزن . چشم هايي كه حالا كمي خيس شده بود و ياد دورها بود . گفت : -” جا نمونده اين عجوزه . شرط مي بندم نخواستن با خودشون ببرند. سربارشون بوده . به دردشون نمي خوره . ” سرباز چاق گفت: -” بدبختانه به درد ما هم نمي خوره ” سرباز لاغر كه لب جوي نشسته بود بلند شد و آمد پشت افسر ايستاد . سايه اش سياهي چند تركش را روي ديوار پوشاند . سرش را خم كرد روي سطل . -” چي را دارد به هم مي زند اين امّ سكوت ” افسر با دست زد روي باسن سرباز. صدايش را پيرزنانه كرد .گفت : -” مگه تو فضولي اي ابن خبيث” اين بار هر سه خنديدند . طولاني و كش دار. افسر سوت زد و با هر دو دست علامت سكوت داد . بعد انگشت اشاره را مقابل لب هاي كبودش عمود كرد : -” هيس . اين طرز رفتاربا يك خانم نيست احمق ها . ” دست انداخت مچ پيرزن را گرفت پرسيد : -” اسمت چيه خوشگله ؟” پيرزن كند و بي رمق تقلا كرد تا مچش را از بين انگشت ها ي افسر رها كند . نتوانست . سرش را پايين انداخت . افسر مچش را بيش تر فشار داد . سر پيرزن لرزش خفيفي كرد اما بالا نيامد . افسر مچ پيرزن را رها كرد . سرباز لاغر ننشست كنار افسر. لبه ي كلاه كاسكتش را از روي ابروها بالا زد . پرسيد : -” اين جا ، تو اين ويرانه ها چه كار مي كني ؟” پيرزن آرام آرام سرش را بالا آورد و دوباره خيره شده در ويرانه هاي مقابل . چيزي هم نگفت . نگفت توي شلوغي شهر گم شده است . نگفت از ميان انفجارها گذشته اما دير رسيده بالاي سر جسد عزيزانش . نگفت هنوز ناله هاي دردناك نجمه و هاجر را از ميان ويرانه ها مي شنود. نه چيزي نگفت . لب هايش لرزيد اما حتي آه داغ سينه اش را هم بيرون نداد . نيازي هم نبود . افسر كيف دستش را مقابل چشم هاي پيرزن بالا پايين كرد . زير لب گفت : -” كور نباشد اين ام سكوت ” و زد روي بازوي پيرزن - ” بلدي برقصي ؟” سرباز چاق گفت : -” مثل جميله ” افسر دود سيگارش را رها كرد داخل سطل شربت . گفت : -” هر كس ساقي باشد رقص هم بلد است مگر نه امّ سكوت ” بعد با انگشت هاي بلند و باريكش روي جعبه ضرب گرفت و خواند . چشمكي هم به سربازچاق انداخت كه سرباز شروع كرد به تكان دادن خودش . اسلحه را روي سينه رها كرد و با هر دو دست بشكن زد و چند بار دور خودش چرخيد . سرفه كرد .ايستاد . هر دو دست را روي كمر گذاشت و نفس نفس زنان گفت : -” اين طوري بايد برقصي حاليت شد ؟” پيرزن ملاقه را از شربت پر كرد . بالا آورد و ريخت توي سطل . سرباز چاق پريد : -” اين شرابه ؟” افسر گفت : -” شربته احمق ” زن پلك زد . دوباره ملاقه پر از شربت كرد و بالا آورد و اين بار سرباز آرام ريخت داخل سطل . حال هر سه نشسته بودند مقابل پيرزن . سرباز لاغر گفت : -” تو اين ويرانه ها مانده پي كسب و كار ؟” سرباز چاق گفت : ” چي كار كنه بدبخت ، سرشو بگذاره زمين بميره ؟” افسر دست برد به جيب يونيفورمش . بسته اي اسكناس بيرون آوردو يكي را كشيد و گذاشت روي جعبه . گفت : -” چي كار كني بدبخت ، سرشو بگذار زمين بميره ؟!” افسر دست برد به جيب بيونيفورمش بسته اي اسكناس بيرون آورد و يكي را كشيد و گذاشت روي جعبه . گفت: -” رقص كه خواستيم ناز كردي لا اقل از مهمانات پذيرايي كن !” سرباز لاغر گفت : -” پول خودتونه ” و اسكناس را برداشت انداخت به دامن پيرزن . افسر دست برد داخل جعبه . ليواني برداشت و آورد بالا. -” پاك و تميز . معلومه با سليقه هستي ام سكوت ” ليوان را جلو برد . -حالا بريز پيرزن ملاقه را در سطل شربت فرو برد و ليوان ها را پر كرد . سربازها به هم نگاه كردند. ليوان هاي شربت را به هم زدند و در حال خنده سركشيدند . افسر ليوانش را مقابل پيرزن گرفت . داد زد . -” يكي ديگه عجوزه ” شربتش را يك نفس سر كشيد و ليوان را كوبيد به ديوار . خطاب به سربازها گفت : -” دير شده بايد راه بيافتيم ” بلند شد و رفت سمت جيپ . سربازها هم ليوان ها را كوبيدند به ديوار . سرباز چاق گفت : -” ناراحت نباش . پول شو داديم به تو ” بعد هر دو از جوي پريدند و رفتند سمت جيپ . افسر اما دوباره برگشت با گام هايي بلند و صورتي افروخته . بالا سر پيرزن كه رسيد خم شد روي پيرزن . گفت : -” تنهايي ديگه نه ؟! زني ، دختري تو اين خرابه ها قايم نكردي كه ؟” پيرزن چيزي نگفت . لب هايش سفال بودند و چشمه ي نگاهش خشك . افسر لگدي به جعبه زد و از جوي پرید و رفت سمت جيپ روي صندلي نشست و با دست علامت حركت داد و در همان حال نگاه كرد به پيرزن . زير لب گفت : -” بدبخت بي چاره ” پيرزن بلند شد. داشت به آن ها نگاه مي كرد . افسر داد زد . ” گفتم راه بيفت احمق ”
سرباز اما به جاي فرمان با هر دو دست گلوي خودش را گرفته بود و به شدت سرفه مي كرد . افسر ديد كه كف و خون از دهانش بيرون زد و با سر افتاد روي فرمان . افسر چرخيد به پشت سر . سرباز عقب در خودش مچاله شده بود و از گوشه ي دهانش خون مي ريخت توي يقه اش . افسر دست برد به اسلحه ي كمري اش . داد زد : - پيرزن لعنتي ” خواست پياده شود كه سرش گيج رفت و خورد زمين . عق زد و خون بالا آورد . با دست لرزان اسلحه را سمت پيرزن نشانه گرفت . اما ديگر دير شده بود . تنها توانست ببيند كه پيرزن سياه پوش ، با سطل شربت و جعبه ي چوبي اش آرام آرام دور مي شود .
نويسنده : منوچهر رضايي
حضور مردم در انتخابات حماسی، دشمنشکن و لبیک به رهبری بود
حضور مردم در انتخابات حماسی، دشمنشکن و لبیک به رهبری بود .حضور مردم در پای صندوقهای رأی چشمگیر بود مردم با این حضور خود در واقع نظام جمهوری اسلامی را به عنوان یک حکومت اسلامی تأیید کردند.
مردم با حضور گسترده در یازدهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری و چهارمین دوره شوراهای اسلامی از دستاوردهای نظام مقدس جمهوری اسلامی صیانت کرده و استکبار جهانی و معاندین نظام اسلامی را در رسیدن به اهداف شوم خود مأیوس کردند.
مردم در پای اصول و آرمانهای انقلاب هستندمردم با این حضور ثابت کردند که از هیچ چیزی هراس نداشته و در راه اسلام و مقام معظم رهبری هستند.
انتخابات 24 خردادامسال، همایش اقتدار، هوشیاری، بصیرت و خرد ورزی مردم بود. انتخابات 24 خرداد یکی از جلوه های بلوغ سیاسی مردم این کشور بود و شاهد خلق با شکوه حماسه سیاسی از سوی مردم بودیم.
حضور گسترده مردم برپای صندوق های رای نشان دهنده لبیک مردم به پیام مقام معظم رهبری بوده است و حقیقتا این حضور دشمنان را گیج کرد و آن ها نمی توانستند این حضور را تحلیل کنند. بصیریت و رشد مردم این کشور در حد بالایی است بار دیگر مردم این کشور به رسانه های خارجی و تبلیغات آن ها هیچ اعتنایی نکردند و به صورت پرشور بر پای صندوق های رای حاضر شدند.
واین حضور و پیروزی را تبریک می گوییم.
در روز چهارشنبه با حضور امام جمعه محترم شهرستان مرنددر مدرسه علمیه فاطمه الزهرا(س)مرند با حضور طلاب و اساتید و کادر و دانش آموختگان این حوزه در سالن اجتماعات مرند جلسه بصیرت در انتخابات برگزار گردید.
آقای نعمت زاده در این جلسه به اهمیت ریاست جمهوری و وظایف آن اشاره کرده و بیان نمودند که تمام برنامه های فرهنگی،سیاسی ،اجتماعی و اقتصادی بدست رییس جمهور است.ایشان در ادامه سخنان خود به موقعیت فعلی ایران اشاره کردند که اکنون دشمن قصد تنگ کردن عرصه برمردم را دارد واز سیستم فشار آوری استفاده می کندو اکنون در سال حماسه سیاسی با عمل کردن به فرامین رهبری و شرکت در انتخابات باید نشان داد که دشمن ضعیف است و در برابر عملکرد ملت ایران قدرتی ندارد.
از محورهای دیگر این جلسه ،تضمین کردن امنیت سیاسی ،اجتماعی خود و جامعه در برابر ابرقدرتها است و به فرموده رهبری انتخابات ایران یک انتخاب بین المللی است.
در پایان جلسه به پرسشها و سوالات حاضران پیرامون انتخابات و انتخاب اصلح پاسخ داده شد.
از خداوند منان خواستاریم کسی را که به صلاح مملکت و جامعه اسلامی است انتخاب گردد ان شاءالله
نگاهى به شخصیت و عملكرد حضرت ابالفضل العباس علیه السلام
زندگانى حكمت آمیز و غرور آفرین پیشوایان معصوم علیهم السلام و فرزندان برومندشان، سرشار از نكات عالى و آموزنده در راستاى الگوگیرى از شخصیت كامل و بارز آنان بوده و نیز درسهاى تربیتى آنان نسبت به فرزندان خویش، در تمامى زمینه هاى اخلاقى و رفتارى، سرمشق كاملى براى تشنگان زلال معرفت و پناهگاه استوارى براى دوستداران فرهنگ متعالى اهلبیت عصمت علیهم السلام و به ویژه براى نسل جوان، خواهد بود. از آن جا كه زندگانى پر خیر و بركت اهلبیت علیهمالسلام در بردارنده دو اصل استوار «حماسه و عرفان» است، پرداختن به بُعد حماسى زندگانى آنان و فرزندانشان كه در معرض پرورش و تربیت ناب اسلامى قرار داشتهاند، براى عامّه مردم و به ویژه جوانان جذّاب و گام مؤثرى در عرصه تبلیغ اهداف خواهد بود. اى ام البنین! نور دیدهات نزد خداوند منزلتى سترگ دارد و پروردگار در عوض آن دو دست بریده، دو بال به او ارزانى مىدارد كه با فرشتگان خدا در بهشت به پرواز درآید؛ آن سان كه پیشتر این لطف به جعفربن ابىطالب شده است. همچنین غبار برخى شبهات عامیانه را از چهره مخاطبان مبلغان دینى، در راستاى معرفى و تبلیغ اهداف و انگیزه هاى اهلبیت علیهم السلام خواهد سترد. شبهاتى از قبیل این كه چرا مبلغان بیشتر به جنبههاى عاطفى و خصوصاً به مظلومیت اهلبیت پیامبر علیهم السلام مىپردازند؟ اگر چه پاسخ به این پرسش ساده، براى مبلغان بسیار روشن و بدیهى است، اما باید به خاطر داشت كه مبلّغ مىبایست ضمن پاسداشت احترام شنوندگان و مخاطبان خود، براى تأثیرگذارى بیشتر در آنان، پاسخگو و برآورنده نیازهاى روحى آنان، با اطلاع رسانى بیشتر در ابعاد حماسى آن بزرگ مردان حماسه و اندیشه و هدایت نیز باشد. با این پیش درآمد، مىتوان با تبیین جنبه هاى حماسى شخصیت پور بى هماورد حیدر علیهالسلام در زوایایى از زندگانى آن حضرت كه كمتر بیان شده است، گام مؤثرى برداشت. این نوشتار سعى دارد، با بررسى زندگانى حضرت عباس علیهالسلام پیش از رویداد روز دهم محرم سال 61 هجرى، به ابعاد حماسى شخصیت او، با نگاهى به فعالیتهاى دوران نوجوانى و شركت وى در جنگها، چهره روشنترى از آن حضرت به تصویر كشد. ولادت و نامگذارى داستان شجاعت و صلابت عباس علیه السلام مدتها پیش از ولادت او، از آن روزى آغاز شد كه امیرالمؤمنین علیهالسلام از برادرش عقیل خواست تا براى او زنى برگزیند كه ثمره ازدواجشان، فرزندانى شجاع و برومند در دفاع از دین و كیان ولایت باشد.(1) او نیز «فاطمه» دختر «حزام بن خالد بن ربیعة» را براى همسرى مولاى خویش انتخاب كرد كه بعدها «امالبنین» خوانده شد. این پیوند، در سحرگاه جمعه، چهارمین روز شعبان سال 26 هجرى، به بار نشست.(2) نخستین آرایه هاى شجاعت، در همان روز، زینتبخشِ غزل زندگانى عباس علیهالسلام گردید؛ آن لحظه اى كه على علیه السلام او را «عباس» نامید. نامش به خوبى بیانگر خلق و خوى حیدرى بود. على علیه السلام طبق سنت پیامبر (صلى الله علیه و آله) در گوش او اذان و اقامه گفت. سپس نوزاد را به سینه چسباند و بازوان او را بوسید و اشك حلقه چشانش را فراگرفت. ام البنین علیه السلام از این حركت شگفت زده شد و پنداشت كه عیبى در بازوان نوزادش است. دلیل را پرسید و نگارینه اى دیگر بر كتاب شجاعت و شهامت عباس علیه السلام افزوده شد. امیرالمؤمنین علیه السلام حاضران را از حقیقتى دردناك، اما افتخارآمیز، كه در سرنوشت نوزاد مىدید، آگاه نمود كه چگونه این بازوان، در راه مددرسانى به امام حسین علیه السلام از بدن جدا مىگردد و افزود: اى ام البنین! نور دیده ات نزد خداوند منزلتى سترگ دارد و پروردگار در عوض آن دو دست بریده، دو بال به او ارزانى مىدارد كه با فرشتگان خدا در بهشت به پرواز درآید؛ آن سان كه پیشتر این لطف به جعفربن ابىطالب شده است.(3) امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: جلوتر بیا. عباس علیه السلام پیش روى پدر ایستاد و امام با دست خود، شمشیر را بر قامت بلند او حمایل نمود. سپس نگاهى طولانى به قامت او نمود و اشك در چشمانش حلقه زد. حاضران گفتند: یا امیرالمؤمنین! براى چه مىگریید؟ امام پاسخ فرمود: گویا مىبینم كه دشمن پسرم را احاطه كرده و او با این شمشیر به راست و چپ دشمن حمله مىكند تا این كه دو دستش قطع مىگردد. كودكى و نوجوانى تاریخ گویاى آن است كه امیرالمؤمنین علیه السلام همّ فراوانى مبنى بر تربیت فرزندان خود مبذول مىداشتند و عباس علیهالسلام را افزون بر تربیت در جنبههاى روحى و اخلاقى از نظر جسمانى نیز مورد تربیت و پرورش قرار مىدادند. تیزبینى امیرالمؤمنین علیهالسلام در پرورش عباس علیهالسلام، از او چنین قهرمان نامآورى در جنگهاى مختلف ساخته بود. تا آن جا كه شجاعت و شهامت او، نام على علیهالسلام را در كربلا زنده كرد. روایت شده است كه امیرالمؤمنین علیه السلام روزى در مسجد نشسته و با اصحاب و یاران خود گرم گفتگو بودند. در آن لحظه، مرد عربى در آستانه در مسجد ایستاده، از مركب خود پیاده شد و صندوقى را كه همراه آورده بود، از روى اسب برداشت و داخل مسجد آورد. به حاضران سلام كرد و نزدیك آمد و دست على علیه السلام را بوسید، و گفت: مولاى من! براى شما هدیه اى آورده ام و صندوقچه را پیش روى امام نهاد. امام درِ صندوقچه را باز كرد. شمشیرى آبدیده در آن بود. در همین لحظه، عباس علیه السلام كه نوجوانى نورسیده بود، وارد مسجد شد. سلام كرد و در گوشه اى ایستاد و به شمشیرى كه در دست پدر بود، خیره ماند. امیرالمؤمنین علیهالسلام متوجه شگفتى و دقت او گردید و فرمود: فرزندم! آیا دوست دارى این شمشیر را به تو بدهم؟ عباس علیه السلام گفت: آرى! امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: جلوتر بیا. عباس علیه السلام پیش روى پدر ایستاد و امام با دست خود، شمشیر را بر قامت بلند او حمایل نمود. سپس نگاهى طولانى به قامت او نمود و اشك در چشمانش حلقه زد. حاضران گفتند: یا امیرالمؤمنین! براى چه مىگریید؟ امام پاسخ فرمود: گویا مىبینم كه دشمن پسرم را احاطه كرده و او با این شمشیر به راست و چپ دشمن حمله مىكند تا این كه دو دستش قطع مىگردد.(4) و این گونه نخستین بارقه هاى شجاعت و جنگاورى در عباس علیهالسلام به بار نشست.
شركت در جنگها، نمونه هاى بارزى از شجاعت
1ـ آب رسانى در صفین پس از ورود سپاه هشتاد و پنج هزار نفرى معاویه به صفین، وى به منظور شكست دادن امیرالمؤمنین علیه السلام، عده زیادى را مأمور نگهبانى از آب راه فرات نموده و «ابوالاعور اسلمى» را بدان گمارد. سپاهیان خسته و تشنه امیرالمؤمنین علیهالسلام وقتى به صفین مىرسند، آب را به روى خود بسته مىبینند. تشنگى بیش از حد سپاه، امیرالمؤمنین علیه السلام را بر آن مىدارد تا عدهاى را به فرماندهى «صصعةبن صوحان» و «شبث بن ربعى»، براى آوردن آب اعزام نماید. آنان به همراه تعدادى از سپاهیان، به فرات حمله كرده و آب مىآورند.(5)كه در این یورش امام حسین علیه السلام و اباالفضل العباس علیه السلام نیز شركت داشتند كه مالك اشتر این گروه را هدایت مىنمود.(6)به نوشته برخى تاریخ نویسان معاصر، هنگامى كه امام حسین علیه السلام در روز عاشورا از اجازه دادن به عباس علیه السلام براى نبرد امتناع مىورزد، او براى تحریض امام حسین علیه السلام خطاب به امام عرض مىكند: «آیا به یاد مىآورى، آن گاه كه در صفین آب را به روى ما بسته بودند، به همراه تو براى آزاد كردن آب تلاش بسیار كردم و سرانجام موفق شدیم به آب دست یابیم و در حالى كه گرد و غبار صورتم را پوشانیده بود و نزد پدر بازگشتم… .»(7)
2ـ تقویت روحیه جنگاورى عباس علیه السلام در جریان آزادسازى فرات، توسط لشكریان امیرالمؤمنین علیه السلام، مردى تنومند و قوى هیكل به نام «كُرَیْب بن ابرهة»، از قبیله «ذمى یزن»، از صفوف لشكریان معاویه، براى هماوردطلبى جدا شد. در مورد قدرت بدنى بالاى او نگاشته اند كه وى یك سكه نقره را بین دو انگشت شست و سبابه خود چنان مى مالید كه نوشته هاى روى سكه ناپدید مى شد.(8) او خود را براى مبارزه با امیرالمؤمنین علیه السلام آماده مىسازد. معاویه براى تحریك روحیه جنگى او مىگوید: على علیه السلام با تمام نیرو مىجنگد [و جنگجویى سترگ است] و هر كس را یاراى مبارزه با او نیست. [آیا توان رویارویى با او را دارى؟] كریب پاسخ مىدهد: من [باكى ندارم و] با او مبارزه مىكنم. نزدیك آمد و امیرالمؤمنین علیه السلام را براى مبارزه صدا زد. یكى از پیش مرگان مولا على علیه السلام به نام «مرتفع بن وضاح زبیدى» پیش آمد. كریب پرسید: كیستى؟ گفت: هماوردى براى تو! كریب پس از لحظاتى جنگ، او را به شهادت رساند و دوباره فریاد زد: یا شجاعترین شما با من مبارزه كند، یا على علیه السلام بیاید. «شَرحبیل بن بكر» و پس از او «حرث بن جلاّح» به نبرد با او پرداختند، اما هر دو به شهادت رسیدند. امام على علیه السلام در این جا با به كار بستن یك تاكتیك نظامى كامل، سرنوشت مبارزه را به گونهاى دیگر رقم زد و از آن جا كه «خدعه» در جنگ جایز است،(9) تاكتیك نظامى به كار برد. او فرزند رشید خود عباس علیه السلام را كه در آن زمان على رغم سن كم، جنگجویى كامل و تمام عیار به نظر مىرسید،(10) فرا خواند و به او دستور داد كه اسب، زره و تجهیزات نظامى خود را با او عوض كند و در جاى امیرالمؤمنین در قلب لشكر بماند و خود لباس جنگ عباس علیه السلام را پوشیده بر اسب او سوار شد و در مبارزهاى كوتاه، اما پر تب و تاب، كریب را به هلاكت رساند… و به سوى لشكر بازگشت و سپس محمد بن حنفیه را بالاى نعش كریب فرستاد تا با خونخواهان كریب مبارزه كند(11) و … . امیرالمؤمنین از این حركت چند هدف را دنبال مى كرد؛ هدف بلندى كه در درجه اول پیش چشم او قرار داشت، روحیه بخشیدن به عباس علیه السلام بود كه جنگاورى نو رسیده بود و تجربه چندانى در نبرد نداشت والا ضرورتى در انجام این كار نبود و نیز افراد دیگرى هم غیر از عباس علیه السلام براى این كار وجود داشت. از این رو، این رفتار خاص، بیانگر هدفى ویژه بوده است. در درجه دوم، او مى خواست لباس و زره و نقاب عباس علیه السلام در جنگها شناخته شده باشد و در دل دشمن، ترسى از صاحب آن تجهیزات بیندازد و برگ برنده را به دست عباس علیه السلام در دیگر جنگها بدهد تا هر گاه فردى با این شمایل را دیدند، پیكار على علیه السلام در خاطرشان زنده شود . و در گام واپسین (به روایت برخى تاریخ نویسان)، امام با این كار مى خواست كریب نهراسد و از مبارزه با على علیه السلام شانه خالى نكند.(12) و همچنان سرمست از باده غرور و افتخارِ به كشتن سه تن از سرداران اسلام، در میدان باقى بماند و به دست امام كشته شود تا هم او، هم همرزمان زرپرست و زور مدارش، طعم شمشیر اسلام را بچشند. اما نكته دیگرى كه فهمیده مى شود، این است كه با توجه به قوت داستان از جهت نقل تاریخى، تناسب اندام عباس علیه السلام، در سنین نوجوانى، چندان تفاوتى با پدرش ـ كه مشهور است قامتى میانه داشتهاند ـ نداشته كه امام مىتوانسته بالاپوش و كلاهخود فرزند جوان یا نوجوان خود را بر تن نماید. از همین جا مىتوان به برخى از پندارهاى باطل پاسخ گفت كه واقعاً حضرت عباس علیهالسلام از نظر جسمانى با سایر افراد تفاوت داشته است و على رغم این كه برخى تنومند بودن عباس علیهالسلام و یا حتى رسیدن زانوان او تا نزدیك گوشهاى مركب را انكار كرده و جزء تحریفات واقعه عاشورا مى پندارند، حقیقتى تاریخى به شمار مىرود. اگر تاریخ گواه وجود افراد درشت اندامى چون كریب (در لشكر معاویه) بوده باشد، به هیچ وجه بعید نیست كه در سپاه اسلام نیز افرادى نظیر عباس علیه السلام وجود داشته باشند؛ كه او فرزند كسى است كه در قلعه خیبر را از جا كند و بسیارى از قهرمانان عرب را در نوجوانى به هلاكت رساند. آن سان كه خود مى فرماید: «من در نوجوانى بزرگان عرب را به خاك افكندم و شجاعان در قبیله معروف «ربیعه» و «مضر» را در هم شكستم…».(13)
3. درخشش در جنگ صفین در صفحات دیگرى از تاریخ این جنگ طولانى و بزرگ كه منشأ پیدایش بسیارى از جریانهاى فكرى و عقیدتى در پایگاههاى اعتقادى مسلمانان بود، به خاطره جالب و شگفت انگیز دیگرى در درخشش حضرت عباس علیهالسلام بر مىخوریم. این گونه نگاشتهاند: در گرماگرم نبرد صفین، جوانى از صفوف سپاه اسلام جدا شد كه نقابى بر چهره داشت. جلو آمد و نقاب از چهرهاش برداشت. هنوز چندان مو بر چهرهاش نروییده بود، اما صلابت از سیماى تابناكش خوانده مىشد. سنش را حدود هفده سال تخمین زدند. آمد مقابل لشكر معاویه، با نهیبى آتشین، مبارز خواست. معاویه به «ابوشعشاء» كه جنگجویى قوى در لشكرش بود، رو كرد و به او دستور داد تا با وى مبارزه كند. ابوشعشاء با تندى به معاویه پاسخ گفت: مردم شام مرا با هزار سواره نظام برابر مىدانند [اما تو مىخواهى مرا به جنگ نوجوانى بفرستى؟]، آن گاه به یكى از فرزندان خود دستور داد تا به جنگ حضرت برود. پس از لحظاتى نبرد، عباس علیهالسلام او را به خون غلتاند. گرد و غبار جنگ كه فرو نشست، ابوشعشاء با نهایت تعجب دید كه فرزندش در خاك و خون مىغلتد. او هفت فرزند داشت. فرزند دیگر خود را روانه كرد، اما نتیجه تغییرى ننمود تا جایى كه همگى فرزندان خود را به نوبت به جنگ با او مى فرستاد، اما آن نوجوان دلیر همگى آنان را به هلاكت رساند. در پایان ابوشعشاء كه آبروى خود و پیشینه جنگاورى خانوادهاش را بر باد رفته مىدید، به جنگ با او شتافت؛ اما حضرت او را نیز به هلاكت رساند. به گونهاى كه دیگر كسى جرأت بر مبارزه با او به خود نمىداد و تعجب و شگفتى اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام نیز برانگیخته شده بود. هنگامى كه به لشگرگاه خود بازگشت، امیرالمؤمنین علیهالسلام نقاب از چهره اش برداشت و غبار از چهره اش سترد… .(14) پس از بازگشت امام مجتبى علیه السلام به مدینه، عباس علیه السلام در كنار امام به دستگیرى از نیازمندان پرداخت و هدایاى كریمانه برادر خود را بین مردم تقسیم مىكرد. او در این دوران، لقب «باب الحوائج» یافت(16)و وسیله دستگیرى و حمایت از محرومین جامعه گردید. دوشادوش امام حسن علیه السلام اما با وجود شرایط نا به سامان پس از شهادت امام على علیهالسلام، حضرت عباس علیه السلام دست از پیمان خود با برادران و میثاقى كه با على علیه السلام در شب شهادت او بسته بود، برنداشت و هرگز پیشتر از آنان گام برنداشت و اگر چه صلح، هرگز با روحیه جنگاورى و رشادت ایشان سازگار نبود، اما او ترجیح مىداد اصل پیروىِ بى چون و چرا از امام برحق خود را به كار بندد و سكوت نماید. در این اوضاع نابهنجار حتى یك مورد در تاریخ نمىیابیم كه او على رغم عملكرد برخى دوستان، امام خود را از روى خیرخواهى و پنددهى مورد خطاب قرار دهد. این گونه است كه در آغاز زیارتنامه ایشان كه از امام صادق علیه السلام وارد شده است، مى خوانیم: «السلامُ عَلَیكَ أیّها العَبدُ الصّالحُ، المُطیع لِلّهِ و لِرَسولِهِ و لأَمیرالمؤمنینَ و الحَسَنِ و الحُسَینِ صَلّى الّلهُ عَلیهِم وَ سَلَّمَ»؛ «درود خدا بر تو اى بنده نیكوكار و فرمانبردار خدا و پیامبر خدا و امیرالمؤمنین و حسن و حسین كه سلام خدا بر آنها باد.»(15) البته اوضاع درونى و بیرونى جامعه هرگز از دیدگان بیدار او پنهان نبود و او هوشیارانه به وظایف خود عمل مىكرد. پس از بازگشت امام مجتبى علیه السلام به مدینه، عباس علیه السلام در كنار امام به دستگیرى از نیازمندان پرداخت و هدایاى كریمانه برادر خود را بین مردم تقسیم مىكرد. او در این دوران، لقب «باب الحوائج» یافت(16) و وسیله دستگیرى و حمایت از محرومین جامعه گردید. او در تمام این دوران، در حمایت و اظهار ارادت به امام خویش كوتاهى نكرد. تا آن زمان كه دسیسه پسر ابوسفیان، امام را در آرامشى بى بدیل، در جوار رحمت الهى سكنى داد و به آن بسنده نكرده و بدن مسموم او را نیز آماج تیرهاى كینهتوزى خود قرار دادند. آن جا بود كه كاسه صبر عباس علیه السلام لبریز شد و غیرت حیدرىاش به جوش آمد. دست بر قبضه شمشیر برد، اما دستان مهربان امام حسین علیه السلام نگذاشت آن را از غلاف بیرون آورد و با نگاهى اشك آلود برادر غیور خود را باز هم دعوت به صبر نمود.(17) یاور وفادار امام حسین علیه السلام معاویه كه همواره مى دانست رویارویى با امام حسن علیه السلام و یا قتل امام سبب فروپاشى اقتدارش مىشود، هرگز با امامان بدون زمینه سازى قبلى و عوامفریبى وارد جنگ نمى شد و به طور شفاف و مستقیم در قتل امام شركت نمىكرد. اما ناپختگى یزید و چهره پلید و عملكرد شوم او در حاكمیت جامعه اسلامى، اختیار سكوت را از امام سلب كرده بود و امام چاره نجات جامعه را تنها در خروج و حركت اعتراضآمیز به صورت آشكار مىدید. اگر چه معاویه تلاشهاى فراوانى در راستاى گرفتن بیعت براى یزید به كار بست، اما به خوبى مى دانست كه امام هرگز بیعت نخواهد كرد و در سفارش به فرزندش نیز این موضوع را پیش بینى نمود. امام با صراحت و شفافیت تمام در نامهاى به معاویه فرمود: اگر مردم را با زور و اكراه به بیعت با پسرت وادار كنى، با این كه او جوانى خام، شرابخوار و سگباز است، بدان كه به درستى به زیان خود عمل كرده و دین خودت را تباه ساختهاى.»(18) و در اعلام علنى مخالفت خود با حكومت یزید فرمود: «حال كه فرمانروایى مسلمانان به دست فاسقى چون یزید سپرده شده، دیگر باید به اسلام سلام رساند [و با آن خداحافظى كرد].»(19) در این میان، حضرت عباس با دقت و تیزبینى فراوان، مسائل و مشكلات سیاسى جامعه را دنبال مىكرد و از پشتیبانى امام خود دست برنداشته و هرگز وعدههاى بنى امیه او را از صف حقپرستى جدا نمىساخت و حمایت بى دریغش را از امام اعلام مىداشت. یزید پس از مرگ معاویه به فرماندار وقت مدینه «ولید بن عتبه» ]نگاشت: حسین علیهالسلام را احضار كن و بىدرنگ از او بیعت بگیر و اگر سر باز زد، گردنش را بزن و سرش را براى من بفرست.» ولید از امام خواست تا با یزید بیعت نماید، اما امام سر باز زد و فرمود: «بیعت به گونه پنهانى چندان درست نیست. بگذار فردا كه همه را براى بیعت حاضر مىكنى، مرا نیز احضار كن.» مروان گفت: امیر! عذر او را نپذیر، اگر بیعت نمىكند، گردنش را بزن. امام برآشفت و فرمود: «واى بر تو اى پسر زن آبى چشم! تو دستور مىدهى كه گردن مرا بزنند! به خدا كه دروغ گفتى و بزرگتر از دهانت سخن راندى!»(20) در این لحظه، مروان شمشیر خود را كشید و به ولید گفت: «به جلادت دستور بده گردن او را بزند، قبل از این كه بخواهد از این جا خارج شود. من خون او را به گردن مىگیرم.» عباس علیهالسلام به همراه افرادش كه بیرون دارالامارة منتظر بودند، با شمشیرهاى آخته به داخل یورش بردند و امام را به بیرون هدایت نمودند.(21) امام صبح روز بعد آهنگ هجرت به سوى حرم امن الهى نمود و عباس علیهالسلام نیز همانند قبل، بدون درنگ و تأمل در نتیجه و یا تعلّل در تصمیمگیرى، بار سفر بست و با امام همراه گردید. و تا مقصد اصلى، سرزمین طفّ از امام جدا نشده و میراث سالها پرورش در خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام را با سخنرانىها، جانفشانىها و حمایتهاى بىدریغش از امام بر خود، به منصه ظهور رساند.
پىنوشتها:
1ـ شیخ عباس قمى، نفس المهموم، قم مكتبة بصیرتى، 1405 ق، ص 332.
2ـ سید محسن امین، اعیان الشیعه، بیروت، دارالتعارف للمطبوعات، 1406 ق، ج 7، ص 429.
3ـ محمد بن ابراهیم كلباسى، خصائص العباسیة، مؤسسه انتشارات خامه، 1408 ق، ص 119 و 120.
4ـ محمد على ناصرى، مولد العباس بن على علیهالسلام، قم، انتشارات شریف الرضى، 1372 ش، صص 61 و 62.
5ـ عبدالرزاق مقرم، العباس علیهالسلام، نجف، مطبعة الحیدریة، بى تا، ص 88.
6ـ محمدمهدى حائرى مازندرانى، معالى السبطین، بیروت، مؤسسه النعمان، بى تا، ج 2، ص 437، العباس علیهالسلام، ص 153.
7ـ ابوالفضل هادى منش، ماه در فرات؛ نگرشى تحلیلى به زندگانى حضرت عباس علیهالسلام، قم، مركز پژوهشهاى اسلامى صدا و سیما، 1381 ش، ص 47، به نقل از تذكرة الشهداء، ص 255. 8ـ احمد بن محمد المكى الخوارزمى، المناقب، قم، مؤسسه النشر الاسلام، 1411 ق، ص 227، العباس، ص 154. 9ـ در احادیث شیعه و سنى روایاتى مبنى بر جواز به كار بستن فریب جنگى وجود دارد. امیر المؤمنین علیهالسلام فرمود: در جنگ خندق از رسول خدا شنیدم كه فرمود: «الحربُ خُدعةٌ» و سپس فرمود: در جنگ هر چه مىخواهید، بگویید. (فیض كاشانى، كتاب الوافى، ج 15، ص 123.) ابن هشام نیز در روایتى طولانى، خدعه زدن رسول خدا صلىالله علیه و آله را در این جنگ با دشمن نقل كرده كه مرحوم شیخ طوسى نیز آن را در باب جهاد(شیخ طوسى، تهذیب الاحكام، ج 6، ص 180) به روایت از ابن هشام (نك: السیرة النبویة لابن هشام، ج 3، ص 183ـ 179) نقل مىنماید. همچنین مىنویسد: از مسعدة بن صدقه روایت شده: از فردى از نوادگان عدى بن حاتم شنیدم كه گفت: امام على (علیهالسلام) در روز جنگ صفین، با صدایى رسا به گونهاى كه همه شنیدند، فریاد برآورد: به خدا سوگند معاویه و اصحابش را خواهم كشت. سپس بى درنگ زیر لب گفت: ان شاءالله. من عرض كردم: یا امیرالمؤمنین! شما بر آن چه فرمودید، سوگند یاد كردید، اما در پایان، سخنتان را تغییر دادید. چه در سر مىپرورید؟ [و قصدتان با این سوگند چه صورتى پیدا مىكند؟] امام پاسخ داد: همانا جنگ خدعه است و من نیز دروغگو نیستم. خواستم سپاهیانم را بر جنگ برانگیزم تا پراكنده نشوند و به نبرد طمع ورزند. پس [قصد مرا از این خدعه] بفهم كه اگر خدا بخواهد، تو نیز از آن خدعه انتفاع خواهى برد. و بدان كه خدا نیز هنگامى كه موسى و هارون را به سوى فرعون فرستاد، فرمود: با او [فرعون [به نرمى سخن گویید، شاید پند گیرد و [از خداى خودش] بترسد (طه/ 44). این در حالى است كه به یقین خدا مىدانست كه او پند نخواهد گرفت و نخواهد ترسید، اما بدین وسیله موسى را براى دعوت و گفتگو با فرعون و رفتن به سوى او ترغیب نمود(كتاب الوافى، ج 15، ص 123). 10ـ همان. 11ـ همان، ص 228. 12ـ همان. 13ـ نهج البلاغه دشتى، خطبه 192، ص 398. 14ـ محمدباقر بیرجندى، كبریت الاحمر، تهران، كتابفروشى اسلامیه، 1377ق، ص 385. 15ـ جعفر بن محمد بن جعفر بن قولویه القمى، كامل الزیارات، بیروت، دارالسرور، 1418 ق، ص 441. 16ـ مولد العباس بن على(علیهماالسلام)، ص 74. 17ـ باقر شریف قرشى، العباس بن على علیهماالسلام رائد الكرامة و الفداء فى الاسلام، بیروت، دارالكتب الاسلامى، 1411ق، ص 112. 18ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، بیروت، مؤسسه الرسالة، 1403 ه. ق، ج 44، ص 326. 19ـ همان. 20ـ محمد بن جریر الطبرى، تاریخ الطبرى، بیروت، مؤسسه عزالدین، چاپ دوم، ج 3، ص 172؛ سید بن طاووس، المهلوف على قتل الطفوف، ص 98. 21ـ ابو جعفر محمد بن على بن شهر آشوب اسروى المازندرانى، مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 88.