خاطره اردوی راهیان نور
باسم رب الشهداء و الصدیقین
زهرا ملا علیزاده طلبه پایه سوم از مدرسه علمیه فاطمه الزهرا(س) مرند(خاطره)
شلمچه قتلگاهی دیگر
هفت فروردین سال 96 روز دوشنبه عصر همراه با کاروان لشگر 31 عاشورای تبریز وارد خاک پاک شلمچه شدیم وقتی قدم به خاک شلمچه گذاشتیم مثل این بود که قدم بر یک جای پر از غم و اندوه گذاشتیم بغض عجیبی به سراغم آمد آهسته و آرام بر روی خاکها راه میرفتم انگار وارد عالم دیگری شده بودم هیچ فکر و نگرانی و دغدغهای از دنیای مادی در ذهنم نبود و فقط ذهن و فکرم مشغول شهدا شده بود کمکم به جایگاهی که قرار بود همه در آنجا جمع شویم نزدیک شدیم وقتی رسیدیم همه در یک جا نشستند تا به سخنان راوی گوش دهند و من هم پشت بر آنها جای خلوتی را برای خود انتخاب کردم و روی خاکها نشستم راوی شروع کرد به توضیح دادن منطقه و این که چطور بچههای رزمنده در این جا پرپر شدند و گمنام باقی ماندند من هم گوش به سخنان راوی میدادم که حال خوبی نداشتم و در حال خود نبودم همش فکر کربلا در ذهنم بود و مدام ذهنم به سوی واقعه کربلا میرفت خاک شلمچه را با دستانم لمس میکردم یک آرامش عجیبی به من دست میداد انگار که دوای روح و روانم بود هر چهقدر بیشتر لمس میکردم بیشتر آرامش پیدا میکردم راست گفتهاند که خاک شلمچه شفاست انگار شفای روح و روان آدمی است کمکم هوا رو به تاریکی رفت و غروب شد غروب شلمچه چیز دیگری است که زبان از بیان و نوشتن قاصر است و نمیتوانم آن حال و هوایی رو که داشتم در شلمچه ابراز کنم وقتی به دوروبرم نگاه میکردم و میدیدم که چه غریبی و سکوتی شلمچه را فرا گرفته بیشتر یاد غریبی آقا امام زمان(عج) میافتادم و با خود میگفتم این غریبی آقا به خاطر گناهان ما بندگان است که باعث شده آقا تو غیبت طولانی بماند و اینقدر غریب باشد و در بیابانها به سر ببرد و منتظر فرج خدا باشد در همان لحظه بیشتر از هر جا احساس میکردم که به آقا صاحب الزمان(عج) نزدیک هستم و بیشتر احساس میکردم که آقا حضور دارند و ما را نظاره میکنند موقع اذان شد و همه آماده خواندن نماز مغرب و عشاء شدند. نماز خواندن در آن تاریکی و ظلمت و در روی خاک شلمچه چیز دیگری است که تا نباشی و حضور نداشته باشی نمیتوانی حسش بکنی. نماز بر پا شد انگار داشتی در کنار شهدا نماز میخواندی ظلمت و تاریکی شلمچه بیشتر شد بعد نماز اعلام کردند که به سمت اتوبوسها حرکت کنند همه آماده رفتن به سمت اتوبوسها شدند در یک گوشه صدای مداح کاروانمان میآمد که داشت نجوایی میکرد با شهدا. من نزدیک شدم انگار دل رفتن از شلمچه را نداشتم ماندم و نشستم کمی که گذشت مداح گفت خوش به حالتان که شما ماندهاید و قسمت شما شده است با خود فکر کردم چه شده است چه اتفاقی افتاده است ناگهان مداح گفت خادمان شلمچه پرچم آقا قمر منیر بنی هاشم را آوردهاند تا این حرف را گفت احساس کردم که تو خود کربلا حضور دارم بغضم ترکید و مدام اسم آقا سید الشهدا را بر زبانم میآوردم که آقا ممنونم ازت اگر چه لیاقت حضور در صحن و سرای تو را ندارم وی توفیق شد پرچم علمدارت آقا ابوالفضل العباس را زیارت کنم از خوشحالی اشکهایم امانم را بریده بود یک حال و هوایی بود که تا به حال نچشیده بودم امیدوارم با عنایت و دعای شهدا توفیق دریافت برات و حضور در سرزمین کربلا را داشته باشم. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.